نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ساعت یک و نیم بعد از ظهر، رامیس با تصمیمی جدی، قدم به کلاسشان گذاشت:" من، بارانو می خوام، با شراره یا بی شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسیبی به باران بزنه، من نمیذارم!" با اولین نگاه، در همان ردیف اول، باران و شراره را دید که بر روی صندلیهایشان نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند. رامیس با لبخندی کمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روی صندلی کنار باران نشست. شراره نگاهش کرد و رامیس به روی شراره لبخند زد و دستش را به سویش دراز کرد:" سلام، من رامیس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمی فشرد:" سلام، از آشنائیت خوشوقتم؛ منم شراره محبیم." رامیس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نیز به گرمی با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرینم!" لبخند رامیس، پررنگتر شد؛ او یک قدمبه صمیم شدن با باران نزدیک شده بود. شاید شراره آنقدرها که او فکر می کرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدی نسبت به او داشت؟! و او یاد گرفته بود، احساسهایش را جدی بگیرد؛ همانطور که حس بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه اش را جدی می گرفت. این حس که نمی دانست اسمش چیست، حسی بود که دیگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهای پنجگانه اش، قوی و قابل اتکا بود؛ این را زندگی به او اموخته بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس و آمیتیس، درون سلف اساتید، مشغول خوردن غذای آمیتیس بودند. هرکس که از در سلف اساتید وارد می شد، بی اختیار توجهش به سمت آن دو جلب می شد. دو دختر جوان همسان، یکی با تونالیته آبی و دیگری با تونالیته سورمه ای؛ به نظر می آمد تنها تفاوت آن دو، تفاوت رنگ لباسهایشان بود. آمیتیس، مقنعه ای سورمه ای و مانتویی کمی سیرتر و شلوار جینی سیرتر که طعنه به مشکی می زد، با کفشهایی مشکی به تن داشت. لباسهایش او را کمی پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه می داد، درحالیکه رامیس، ده دقیقه از او بزرگتر بود؛ اما چه کسی اینرا می دانست؟!

آمیتیس، درحالیکه قاشق ماست را به سمت دهانش می برد، از رامیس پرسید:" رامیس! می خوای یه کاری کنیم، باران توجهش به سمت تو جلب شه؟!" رامیس با کنجکاوی نگاهش کرد:" چه جوری؟!" آمیتیس، همانطور که قاشق ماستش را بین زمین و هوا نگه داشته بود، گفت:" کاری نداره!... من قبل از اینکه برم سر کلاس آناتومی، با تو میام سر کلاست! شباهت ما، همیشه توجه ها رو جلب می کنه! بعدم کافیه فقط یه آدم فضول، تو کلاستون باشه، اونوقت همه می فهمن بابا، رئیس دانشگاس، مامان و من هم دکتر و استادیم! اونوقت ببین چطور همه شون می خوان باهات دوست شن!" رامیس با ناراحتی به آمیتیس، و بعد به اطرافشان نگاهی انداخت. حق با آمیتیس بود، انگار آن دو توجه اساتید را جلب کرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههایی را می دید که متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همینکه نگاه رامیس به آنها می رسید، جهت نگاهشان را عوض می کردند. رامیس اصلاً به این جنبه بودن در کنار خواهرش در دانشگاه، فکر نکرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:"من نمی خوام کسی به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه کنه!... می خوام اگرم کسی بهم اهمیت می ده، به خاطر خودم باشه!" کمی برای این افکار دیر بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتید می دانستند رامیس، دختر بزرگ رئیس دانشگاه است و همه متحیر بودند که با وجود آنکه خواهر کوچکتر، استاد و دکتر موفقی است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس، در اتاقش را قفل کرد و با رامیس به سمت سلف اساتید به راه افتادند. در همین هنگام، موبایل رامیس، به صدا درآمد. اسم سپیده، بر روی صفحه گوشی به چشم می خورد.

-سلام، خوبی؟

-سلام، مرسی. تو خوبی؟

-خوبم، مرسی. کجایی؟

-دارم میرم نمایشگاه. قراره ناهارو با آرش بخورم. تو چکار می کنی؟

رامیس، به آمیتیس نگاهی انداخت و گفت:" منم با آمیتیس دارم میرم سلف... امروز دیگه کلاس نداری؟"

-چرا! هفت و نیم شب یه کلاس دیگه دارم... تو تا کی کلاس داری؟

-من یک و نیم یه کلاس دارم، بعد میرم خونه.

-با آمیتیسی، پس؟

-آره، چرا؟

-هیچی،... نگران بودم تنها نباشی!

رامیس لبخندی از سر محبت و قدردانی زد:" فدات عزیزم، مرسی!" سپیده هم با محبت لبخند می زد، هرچند هیچکدام، دیگری را نمی دید؛ اما هر دو می دانستند که اکنون دیگری، چه محبت و مهربانی ای در چهره و چشمهایش دارد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه از در کلاس داستان نویسی، بیرون آمدند، باران همچنان ساکت بود. در تمام طول کلاس، حرف نزده بود، البته به غیر از همان ابتدای کلاس که استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفی کنند! اما شراره و سرور، حسابی در بحثهای کلاس، شرکت کرده بودند و به نظر می آمد کلاس، حسابی برایشان، هیجان انگیز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش کرده بودند که باران نیز وجود دارد! هر سه به سمت سلف می رفتند و باران حتی به حرفهای آن دو گوش نمی داد. در افکار خودش غرق بود. از همین ابتدای کار، احساس کرده بود، شراره دوست خوبی برای او نمی تواند باشد، معنی اش این نبود که شراره کلاً دوست خوبی نبود، اتفاقاً به نظر می رسید، دوست مناسبی برای سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، این احتمالاً تبدیل به یک رابطه یک طرفه می شد که در آن باران از خودش مایه می گذاشت و آسیب می دید! باران همه اینها را در ذهن مرور می کرد و با خودش کلنجار می رفت که رابطه اش را با شراره حفظ کند یا از آن صرفنظر کند. او با هیچکس در کلاسشان دوست نبود و درواقع به این مسئله اهمیت چندانی نیز نمی داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آیا شراره را انتخاب می کرد؟! متأسفانه باران هیچگاه برای دوستی پیشقدم نمی شد و همواره دیگران او را انتخاب می کردند. او واقعاً بلد نبود چگونه باید یک دوستی پایدار را آغاز کند! احساس می کرد هرگاه سعی در نزدیک شدن به دیگران دارد، بیشتر آنها را فراری می دهد، اما اگر صبر کند، چه بسا همانها او را انتخاب می کردند و دوستی های طولانی مدت او، همواره اینگونه آغاز می شد، هرچند خودش از این مسئله خشنود نبود و نمی دانست عیب کار از کجاست!افکارش زیاد و درهم و برهم بود و او نمی توانست به نتیجه درستی از آنها برسد. با ناراحتی فکر کرد:" من مطمئناً آی کیوی بالایی دارم، اما به همون اندازه، ای کیوم پائینه! آخه چرا!؟" صدای شراره، افکار باران را از هم درید:" باران! حواست کجاس!؟... چرا جا موندی؟!... نمی خوای با ما بیای؟!... تندتر بیا، بریم سلف، من دارم از گشنگی می میرم!" باران قدمهایش را تدتر کرد:" دارم میام!" به کنار شراره که رسید پرسید:" تو واقعاً می خوای سر همه کلاسای داستان نویسی بری؟!" شراره با هیجان و شادی جوابش داد:" معلومه! خیلی کلاسش باحاله!... مگه تو نمی خوای بیای!؟... تو واقعاً داستان می نویسی؟! به نظر می اومد، سر این کلاس، حرفی واسه گفتن نداشتی!" باران در سکوت، لحظه ای شراره را نگاه کرد؛ از تیکه ای که انداخته بود، خوشش نیامده بود. لحظه ای اندیشید:"یعنی چون من سر کلاس ریاضی، سؤال می پرسم و به قول خودش، حرفی واسه گفتن دارم، بهم نزدیک شده!؟" و سعی کرد، این قسمت حرفهای شراره را نادیده بگیرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون این ساعت کلاس داریم، کلاس خودمونو می خوای چکار کنی؟!" شراره با لاقیدی، شانه هایش را بالا انداخت و با شادمانی جواب داد:" آخر آخرش، اینه که کلاس خودمونو حذف می کنم!" باران با تعجب نگاهش کرد:" جدی می گی؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، کلاس به این باحالی رو که از دست نمی ده!" باران لبخند کمرنگی زد که اگر آدم به اندازه کافی، دقیق و هوشیار بود، می توانست پوزخند محو درون لبخند را ببیند. او تصمیم گرفته بود، تیکه "آدم عاقل" شراره را نیز نادیده بگیرد. اما دردل فکر می کرد:" باران خانوم! اگه بخوای دوستیتو با شراره ادامه بدی، چیزای زیادی برای نادیده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه کشید. آنها اکنون به سلف رسیده بودند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

باران و شراره که از در کلاس بیرون رفتند، دختر مانتو آبی، از جایش برخاست و با حرص و ناراحتی، نفسش را بیرون داد. همان موقع صدای اس ام اس گوشیش، به صدا درآمد. خواهرش آمیتیس بود که پرسیده بود:" کلاست تموم شد کجا میری؟!" جوابش داد:" کلاسم کنسل شد؛ دارم میرم کتابخونه!" اس ام اس آمد:" پاشو بیا دفتر من! از اونورم با هم میریم سلف." با اینکه خواهرش او را نمی دید، به علامت موافقت، سرش را کج کرد و به سمت دفتر کار او به راه افتاد.

آمیتیس مشغول خواندن کتابی بود که خواهرش وارد دفتر شد. آمیتیس، نگاهی به چهره خواهرش انداخت:" سلام... چیه؟! چرا عین لشکر شکست خورده هایی؟!" دختر مانتو آبی، بر روی صندلی کنار میز خواهرش نشست:" سلام... چون شکست خوردم!" و به چهره خواهرش نگاه کرد و لبخند زد. آمیتیس، دستهایش را زیر چانه اش حائل کرد و به میز تکیه داد:" از کی شکست خوردی؟!... در چه زمینه ای؟!"

- از یه دختره تو کلاسمون! با دختری که من می خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفیق آینده منو دزدید و رفت!

آمیتیس سرش را به عقب برد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد:" تو دیوونه ای رامیس!... رامیس در حالیکه با لبخند خواهرش را نگاه می کرد، ابروها و شانه هایش را بالا داد:" شاید!"

- حالا این دختره خیلی تاپه!؟

- اوووم!... نمی دونم! کاملاً مشخصه که باهوشه! اما با بقیه گرم نمی گیره!... ساکت و آرومه، کارش به کار کسی نیس... یه جورایی ازش خوشم میاد! جذبم می کنه!

آمیتیس، درحالیکه لبخند می زد، با کنجکاوی پرسید:" می خوای فقط مال خودت باشه؟!" رامیس متفکرانه جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نیست! از اون دختره که باهاش دوست شده خوشم نمیاد!... حس خوبی بهش ندارم!" آمیتیس، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و متفکرانه گفت:" معمولاً باید حسای تو رو جدی گرفت!" رامیس درحالیکه ابروهایش را بالا می داد، آرام گفت:" اوهوم!" در همین هنگام، صدای تقه زدن به در اتاق آمیتیس، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و یکی از آنها، بلافاصله رو به رامیس گفت:" استاد! کلاس آناتومی ساعت بعد تشکیل می شه؟" و انگار که ناگهان متوجه حقیقتی عجیب شده باشد، با هیجان گفت:" وای استاد! شما دوقلوئین؟!" رامیس درحالیکه با لبخند به آمیتیس اشاره می کرد، گفت:" استاد، ایشونن!" دختر با چاپلوسیهای سرشار از هیجانش، اتاق را روی سرش گذاشته بود:" وای! چه قشنگ!... کپی همدیگه این!" و بعد رو به رامیس پرسید:" شما استاد چی هستین؟!"رامیس لبخند مهربانانه ای زد و گفت:"من دانشجوام! استاد نیستم!"

-آهان!

آمیتیس اجازه بازپرسی بیشتر را به دخترک دانشجو نداد و گفت:" کلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشکیل می شه!... برید به بقیه هم اینو بگید!" دخترک که از اینکه فرصت فضولی بیشتر را از دست داده بود و می دانست از دستور آمیتیس نباید سرپیچی کرد، با ناامیدی گفت:" چشم استاد!" و به همراه دوستش از اتاق آمیتیس خارج شد؛ وقتیکه خیالش راحت شد، به اندازه کافی از اتاق آمیتیس دور شده است و او صدایش را نمی شنود، به آرامی به دوستش گفت:" می دونستی باباشون، رئیس دانشگاس؟! شرط می بندم با پارتی اومدن سر کار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا که دوقلوان، چرا یکی شون از اون یکی اینقد عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان باید استاد باشه!" دوستش با هیجان پرسید:" واقعاً؟! دخترای رئیس دانشگان؟!... خدا شانس بده!" و متفکرانه ادامه داد:" شاید اون یکی داره پروفسوری می خونه!"

- آره، شاید!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد